چند وقتیه که به سرم زده یه وبلاگ باز کنم با عنوان مااااا دات کام .
خاطرات یک گاو . حالا تا اونهمه سوژه جمع بشه که بشه باهاش یه وبلاگ زد هرچی به ذهنم رسید اینجا مینویسم . اوکی ؟ من حاضرم تو کی ؟
...................................
روز هفتم بعد از بارون
امروز هوشنگ الاغ پسر کدخدا کامی ( یارقلی سابق ) رو دیدم . هی به خودم میگم این چرا امروز قاطی کرده ؟ هی میدوه ، وامیسته دوباره به تاخت میدوه ،وامیسته دور خودش میچرخه؟؟؟ دیوونه شده ؟ زنبور جاییشو زده ؟ جایی آتیش روشن بوده این نشسته ؟
یه دفعه که کامی نشست پشتش دیدم : زین مخصوص اسبای مسابقه رو انداخته به یه کره الاغ خپل، اینم فکر میکنه دیگه اسپرت شد رفت پی کارش .
بابا هر گاوی میدونه که تو هر زینی هم که بندازی نعل مخصوص مسابقات جهانی اسبدوانی رو هم بندازی همون خری هستی که بودی .
............................................
اوه اوه اوه این کیه ؟ عسل ؟ خال خالی سابق ؟ دختر گاو همسایه بغلی ؟ چرا مثه طوطی راه میره ؟ چرا این شکلی شده ؟ سقف طویله خراب شده رو سرش ؟...
ادامه دارد
تو چین ، تو تاکسی نشسته بودیم ، تو ماشین بغلی یه دختر بسیار قشنگ با چهرهء بور روسی و چشمای کشیدهء روشن ، با آرایش غلیظ به سبک یعضی خانوما تو ایران . برام دست تکون داد . رسیدیم پشت چراغ قرمز ، به راننده گفت بیاد کنار ما ، شیشه رو داد پایین :
_ hi ..
) hi!?
_were are you from ?
) iran !
یه دفعه با یه فارسی لهجه داری گفت
از ایران به اینجا چه کار آمده ای ؟
من در کمال تعجب از اینکه فارسی حرف میزنه ! : برای بیزینس اومدیم .
شما از کجایی؟
از گرجستان
شما خودت برای چه کاری اومدی ؟
نه مه یگوویم
یه دفعه دلم واسه دخترک سوخت ...
طفلی روش نمیشد بگه ... ازگرجستان تا اینجا اومده بود ، برای پول هم هرکاری میکرد .
اما دوست نداشت تو یه خوش و بش دوستانه حرفی ازش بزنه .
برام ارزوی موفقیت کرد ، خداحافظی کرد و رفت . منم همینطور .
موندم با یه دنیا فکر و خیال .
تو چی از این نوکیسه های دوزار جمع کردهء راهی چین شده کم داری ؟ که در مقابل پشیزی تنت رو در اختیارشون بذاری ؟ که مثل یه " مثل که نه ، خود یه موجود بی شرافت و بی شان و شخصیت بهت نگاه کنن ؟ کاش از کارت خجالت نمیکشیدی اقلآ لعنتی !
تو چی از دخترک چسان فسان فیس و افاده ای اون مردک دزد کار چاق کن کم داری که اون با جلال و جبروت ، ازدواج کنه ، پدرش جهاز خودشو که بده هیچ خونه و ماشین و کار شوهرش رو هم تامین کنه و تا پول دانشگاه و مسافرت خارج و قبض موبایل هاشون رو هم بده .. اونوقت تو برای یک چند هزارم اون پول تن به کاری بدی که خودت هم از بیانش شرم داری .
برو دختر مواظب خودت باش .
خدا هم بهمراهت نباشه که به همراهت بود و گذاشت به این روز بیفتی !
اقا ما هم اومدیم بلاگ اسکای .
میگن اینجا بهتره .
پرشین بلاگ که 11 سال توش نوشتم ، دوست نداشتم ترکش کنم اما خوب دوستانم خیلی اذیت شدن . دوستای خوبم ،که به شوق خوندن اونا و به پشتوانه حضور اونا که به من لطف داشتن مطلب مینویسم ، خیلی اذیت میشدن تا یه کلمه محض دلگرمی من اینجا برام کامنت بذارن . یا حتی بخونن ببینن حرف امروز شیرزاد که قابل دونستن برای خوندن چیه ؟ اینه که میرم بلاگ اسکای تا شاید اونجا اینقدر شرمندهء روی عزیزانی که بهم لطف دارن نباشم . همینقدر که وقت عزیزشون رو میذارن و میان بهم سر میزنن برام عزیزه و مایهء قدرشناسی و تشکر . دیگه قرار نیست اذیت هم بشن .
دیگه قرار نیست وقتی دوستان اینهمه لطف دارن، برای باز کردن صفحه یا کامنت گذاشتن اینهمه اذیت بشن .
..............................................................
مطلب اولم دوست نداشتم غم انگیز باشه .
نگاه شرمگین دخترک معصوم
...تو طرح ترافیک که کارم میفته غصه ام میگیره .
آخه اونجا دیگه هیچ جوری نمیتونی از ترافیک و شلوغی و گرما در امان باشی . اونجا رو مجبوری پیاده بری . جاتون خالی نباشه ، رفته بودم یه کاری داشتم تو میدون غار !!! از اونجا هم رفتم خیابون بهشت !!!!
از این میدون غار ( هرندی فعلی ) تا خیابون بهشت تو تاکسی کنار یه مادر و دختر ( امیدوارم که اینطوربوده باشه در بهترین حالت ) بودم . مادره یه زنیکه عملی داغون که بوی گند مواد ازش تشعشع میکرد . همش هم تو چرت بود ، عملآ غش کرده بود رو من پیرزن ! دختر بیچاره با 14-15 سال سن شرم و خجالت از چشمهای عسلیش میبارید به وضوح از وضعیت مادرش خجالت میکشید . یه دختر با موهای بور و چشمای عسلی . مثه فرشته ها ! با خودم فکر میکردم این طفلک چه شانسی داره ؟ هیچ ! تو همین فکرا بودم که زنیکه وسط چرت با بدبختی سر چهار راه گلوبندک به راننده گفت پیاده میشن . راننده گفت : خماااار خمار بود ها ! گفتم : طفلک اون دختر . گفت : دلت واسه اون نسوزه ! 2-3 سال دیگه یه افعی ئی میشه که 50 نفرو سر کار میذاره ... دلت واسه اون نسوزه آقا ... واسه هیشکی نسوزه ... چون اون دلش واسه کسی نمیسوزه . اصن کسی دلش واسه کسی نمیسوزه ... دودستی کلا خودتو بچسب ...پس فردا همین یه آرسن لوپنی بشه ... کلاه 70 تا مثه تورو ورمیداره . ...بشین تا بهشت هم میبرمت . مسافر انقلاب که نبود .
...................................................
با خودم فکر کردم :
چه میدونم والا : تا حدودی راست میگه . مثلآ فرق من که دلم سوخت با اون که نسوخت چیه ؟ کدوممون برای نجات اون دختر از سرنوشت محتومی که در انتظارشه کاری کردیم ؟ شاید حق با اونه . در مورد چیزی که کاری از دستت برنمیاد ، فکر کردن بهش و غصه خوردن براش عملآ بخشی از انرژی حیاتی تو تحلیل میبره . بقول بروبچ کامپیوتری فقط الکی رم اشغال میکنه .
اما خدایا : آخه این عدلت رو کجای معادلاتم جا بدم ؟ اصلا درکت نمیکنم خدا جون . ببخشیدا . بنظرم هیچ بویی از عدالت نبردی .